در پارک نشسته بودم. مردی زحمت کشیده با چهره ای آفتاب سوخته و کمی لاغر، روی نیمکت روبروی من نشست. روزنامه ی مچاله شده ای دستش بود. آن را باز کرد و با اشتها مشغول خوردن نان داخل روزنامه شد و زود رفت.
مدتی است واقعا مانده ام که چطور باید شکر خدا را بجا بیاورم...